مقاماتِ انکار و طبقاتِ حذف؛ ایرانیها و تاریخِ هزاره
———
1
پس از صفویه، افشاریه و زندیه، از قاجاریه تا پهلویه اوضاع و اقتدارِ سیاسی عراق عجم به سببِ موضعِ بریتانیا در تضعیفِ قدرتهای مرکزی در خاور میانه از یکسون و اقتدار، توان سیاسی و نظامی یا حتی خودمختاریِ بالقوۀ ایلات و عشایر از دیگرسون؛ قرینِ نابسامانی و وخامت بود. اوضاعِ حاکم در عراقِ عجم، طرح پرسش از عقبماندگی سیاسی و فرهنگی را باعث شد و اهلِ بهاصطلاح فرهنگ را ناگزیر از چارهجویی و یافتنِ راه حل کرد. میرزا فتحعلی آخوندزاده و میرزا آقا خان کرمانی از نخستین چهرههایی بودند که با تکیه و گَرتهبرداریِ خامدستانه از آراءِ اروپائیان راهِ تأسیس ناسیونالیسمِ کور و فاقد دلالت تاریخیی را که تاهنوز نیز در لایههای پیچیدهتری دوام یافته است، در دهههای 1240 تا 1270 هموار کردند. به زعمِ آندو و کسانی که پسان آمدند، ناسیونالیسم باستانگرایی که داشت اصول موضوعه، انسجام و تعریف مییافت و بنمایۀ ایدئولوژیکی که از قضا آنرا در دام داشت، قادر بود اقتدارِ سیاسی عراق عجم را إحیاء و از تجزیه و فروپاشیِ کشور توسطِ عشایر و مآلا شدتِ بحرانِ قدرت و سیاست جلوگیری کند. یا شاید، منجر به تأسیس یک کشور قدرتمند در خاورمیانه گردد. البته ریشههای خواستِ تغییر و توسعۀ عراق عجم از عباس میرزا و امیرکبیر آغاز شده بود و با مشروطهخواهان بر محور ناسیونالیسمِ لیبرال و سپس با ناسیونالیسمِ باستانگرا ادامه یافت. همۀ کسانی که به تجدد و توسعۀ عراق عجم میاندیشیدند و در صدد تأسیس دولت – ملت و احیای قدرت مرکزی بودند؛ باور داشتند که تجدد و گذار از انحطاط سیاست و قدرت، فقط از دو راه ممکن میگردد: یکی وحدتِ ملی و دیگری کنار گذاشتنِ باورهای اسلامی، به عنوان دینِ بیگانه. عراقِ عجم این ظرفیت را نداشت که هویتِ یگانهای را به همۀ ایلات و عشایر این سرزمین بدهد و میان لُر، کُرد، ترکمن، مغول، بلوچ، فارس، تُرک و… حس تعلق ایجاد کند. از اینرو، آخوندزاده و کرمانی به عنوان پیشآهنگ و محمدعلی فروغی، سید حسن تقی زاده، کاظمزادۀ ایرانشهر، حسن پیرنیا، محمود افشار و علی اکبر داور و حتی کسانی مثل شین پرتو، بزرگ علوی و صادق هدایت ناسیونالیسمی که را معروف به «ناسیونالیسمِ باستانگرا» است، شکل و تحصل دادند و امکانِ وحدت ملی و مآلا قدرت مرکزیِ ایرانِ پهلوی را فراهم آوردند. بنابر این، دولت – ملت و وحدت ملی در عراق عجم، قائم بر جعلِ مفهومِ کاذبِ ایران (با خصوصیات کنونیاش)، مصادرۀ مفاخر و مواریثِ شرقِ کویرِ لوت و بالمآل بازتعریف و جعلِ نژاد آریایی (به معنای قرن نوزدهمیاش) بود.
2
پس از ترجمۀ اوستا توسط انکتیل دوپرون در سال 1771 میلادی به فرانسوی و عرضۀ آن به جامعۀ اروپایی؛ عرصۀ جدیدی در مطالعات زبانشناختی به وجود آمد، که در آن به طور عمده، روابطِ زبانهای مثل سنسکریت، یونانی و لاتین بررسی میشد. در سال 1813 تامس یانگ، اصطلاحِ هندواروپایی (Indo-European) را جعل کرد که دلالت بر زبانهای اروپایی، هندی و ایرانی داشت و میکوشید نشان دهد که مثلا سنسکریت، یونانی و لاتین از یک ریشه اند و به یک «زبانِ مادر» بر میگردند. اصطلاح هنداروپایی کاملا مرادفِ اصطلاح آریایی استفاده میشد که البته همان موقع هم، کسانی مثل ماکس مولر، آریایی را به معنای زبانشناسانهاش به کار میبردند و آن را اصطلاحی میدانستند که آن عرصۀ جدید مطالعاتِ زبانشناختی را پوشش میداد. اما پس از گذشتِ مدتی و با توجه به اغراضِ مبهم و پیچیدهای که برای اروپائیان، از استخدامِ این اصطلاح در خدمت نژاد ایجاد شد، کوشیدند به آن بار و معنای نژادی بدهند. نخستین کسی که آریایی را به معنای نژاد (قرننوزدهمی) به کار برد، فردریش شلگل (1819) بود که اقدامش زود اقبال یافت و بر سر زبان اروپاییها افتاد. بعد از او، ارنست رُنان و آرتور دوگوبینو روی معنای نژادی و سیاسیِ اصطلاح آریایی تأکید کردند. البته، این خلط، که خلطِ میان نژاد و زبان بود؛ در همان بدو تولدش، از سوی لئون پولیاکوفِ روسی «گناهِ کبیرۀ افسانۀ آریایی» خوانده شد و سپس، مریت رولن این سخن را که خانوادۀ زبان هندواروپایی با هیچ خانوادۀ زبانیِ دیگری (مثل ترکی و سامی) ارتباط ندارد، افسانۀ زبانشناختی خواند و مآلا جوزف گرینبرگ اصطلاح اورآسیایی را پیشنهاد کرد. این خلط که همراه با توهم بود، از سویی ایرانیانی که سخت نیازمندِ تشکیل ملت و برپایۀ آن تأسیس دولت بودند و نیز اروپا را کعبۀ آمال خویش تلقی میکردند، اقبال و با آبوتاب بیشتری تعمیم و همگانی شد.
3
تا دهۀ 1270 / 1890 هیچ متنی در عراق عجم نوشته نشده است که در آن به نژادِ آریایی اشاره شده باشد. اما نخستین کسی که آنرا استفاده میکند، کرمانی است. او حتی معادل پارسیِ آنرا نمیداند و به لطفِ اروپائیان آنرا آریان و آرین مینویسد. پس از او، کتابِ «تاریخ ایران باستان» نوشتۀ حسن پیرنیا نخستین متنِ منسجم دربارۀ آریایی نژادی است که در عراق عجم نوشته شده است. آراء پیرنیا، در کتابهای درسی دورۀ پهلوی اول نیز نشر میشده است. تا برای مردم چنین القا کنند که ایرانیان (عراقیان عجم) مردمانی از نژاد واحد اند. نهایتِ کوشش در راستایِ سوءِ استفاده از آگاهیِ تاریخی و مفاهیمِ همانند نژادِ آریا و ایران باستان صورت میگرفت؛ در صورتی که آریای جدید هیچ سنخیتی با آریای قدیم نداشت و آریای اوستا و شاهنامه در مفهومِ جدیدی که از آن منظور میشد مورد سوء استفاده، تصرف و تحریف قرار میگرفت. باستانگرایی، دیگرستیزی و رویکرد التقاطی – استبدادی به اروپایی شدن که شالودۀ فکری ناسیونالیسمِ عراقعجمی – پارسی را شکل میداد، سبب شد که فرهنگیانِ ناسیونالیست از یکسو با اسلام و عرب و مغول راهِ ستیز در پیش گیرند و از دیگرسو در صدد حذفِ تکثر برایند و برای این مقصد، تمامِ میراث مشترکِ حوزۀ تمدنیِ پارس تاریخی را مصادره و غصب نمایند. آنها مطلقا اسلام و عرب را دشمن و بیگانه خوانده و نقشِ تاریخی عرب و مغول را در این حوزۀ تمدنی انکار میکردند. بزرگ علوی «دیو، دیو» را، صادق هدایت داستانِ «سایۀ مغول» و نمایشنامههای «مازیار» و «پروین دختر ساسان» را و شین پرتو «شبِ بدمستی» را بر علیه انیرانیان (عرب و مغول) نوشتند. ماهیتِ ضد تکثرِ قومی و ضد اسلام و عرب و مغول و بدینسان سرشتِ ایدئولوژیک و ناعقلانیت نهفته در بنیادِ ناسیونالیسم باستانگرا؛ همیشه اما اغلب در اوایل کار، با خشونت و حذف همراه بود: از یکسو عشایر لر، کرد، هزارۀ خراسانی (صولت السلطنه) و… را سرکوب میکردند و از دیگرسو دست به مصادره، تحریف و جعل میزدند تا بدرقۀ راه ملت، تاریخ، فرهنگ و نژاد خیالی شان گردد.
4
با توجه به آنچه که إشناخته آمد، پس از آن که رضا شاه پهلوی بعد از یک کودتا به قدرت رسید، بسترِ مناسبی برای تأسیس دولت – ملت فراهم گشت و فرهنگیانِ عراق عجم، امکانِ گذار کشور شان را از انحطاط و عقبماندگی و نابسامانی به سوی غربیشدن، قدرت متمرکز و وحدت ملی در سایۀ او دیدند و بدینروی از میرپنج حمایت کردند و برای او طرح و موادِ لازم برای تأسیس دولت – ملت را ارایه دادند. به این منظور بود، که آرینهای ویدی و اوستایی را که مردمی محدودی در دامنۀ جبال البرز و هندوکش بودند، به کسانی اطلاقیدند و اختصاص دادند که به نام سکا، سکه، اسکیت، جَت، خیون، هون، کوشان، آلپی، میدیا (ماد)، پارت (اشکانیان)، داهه، ترک، خرلخ، تخار، هیطل، یفتل، ماد، اورال، آلتایی و خزر یاد میشدند و ضد ایرانِ اوستا و شاهنامه (با مرکزیتِ بلخ و ملک هزاره) بودند. جغرافیای ایران را تبدیل کردند و به جایِ هرابُرز و البرز و هندوکوه و پاراپامیزوس، زاگرُس و سبلان را گذاشتند. نیزار را زابل نامیدند و وجبی از خاکِ سیستانِ تاریخی را که از زرنج تا غور و زمینداور و کابل وسعت داشت، سیستان نامیدند و مفاخر و مواریثِ ایرانِ ریگودا، اوستا و شاهنامههای دری را به نامِ ایران جعلی مصادره و تحریف کردند. خلافِ نص ریگودا، اوستا و شاهنامهها که آریائیان را مردمِ بومی بلخ و بامیان و غزنه و جیحون و مرو و غور و هری و غرجستان میدانند، مهاجرت آریاییها را جعل کردند تا برای مهاجرتِ طوایفِ پارت و سکاها و تخارها و هونها و هیاطله و در کل صحراگردانِ آلپی سکایی و کوشانی توجیه بیابند. پیشدادیانِ بامی و کیانیان بلخی را افسانه و پیشاتاریخی خواندند و به جای آنها هخامنشیانِ جعلی را مطرح کردند که هیچ بنیادِ تاریخی استوار نداشت؛ جز کتیبۀ بیستون که مربوط به دارای اول یا اسفندیار پورِ گشتاسِبِ بلخی است و تاریخ هرودوت؛ که هاکامانشی را که در آن آمده است همان تلفظِ یونانی کیانیان دانسته اند. و صدها مصادره، تحریف، تصرف و جعل دیگر.
5
«انجمن ایرانِ جوان» (1300) و «انجمن آثار ملی» (1301) و مجلاتِ مثل «کاوه»، «ایرانشهر»، «آینده» و «فرنگستان» بیشترین و مهمترین نقش را در پیشبردِ پروژۀ بزرگِ تاریخسازی، تحریف، مصادره و جعل بازی میکردند. حسن پیرنیا، محمدعلی فروغی، کیخسرو شاهرخ، سید حسن تقی زاده، علی اصغر حکمت، کاظمزادۀ ایرانشهر، محمود افشار، شجاع الدین صفا (کسی که کتاب به سوی تمدنِ بزرگ، منسوب به پسرِ میرپنج را نوشته است) و تقی ارانی از چهرههای اصلی تأسیس ایران کنونی و تعمیم و مشروعیتِ کلانروایتِ آریایی نژادی اند.
حسین مرادی