دمبورهچی
در روستای رشک جمعا چهار خانوار و هر خانوار با چند سر عیال زندگی میکردند که هیچ کدام سواد خواندن و نوشتن نداشتند. راستش این است که خواندن و نوشتن به کار آنها نمیآمد. شمردن بز و گوسفند، کاشتن و درو کردن، چپار و خرمن، کاه و رشقه را همه بلد بودند، بیشتر از این چیزی پیچیدهای برای آنها وجود نداشت تا برای گشودن رمز و راز آن مجبور باشند تا قریههای دیگر بروند، چند سیر گندم و جو و جواری به ملایی بدهند تا به یکی از آنها خواندن بیاموزد.
نزدیکترین روستا به رشک، چند فرسنگ راه بود و فقط سال یکبار مردان روستا باقی مانده خرج زمستان عیال خود را با یک دو جوره گلیم که زنان بافته بودند، بر پشت خر بار میکردند، چند منزل راه میرفتند تا در روستای نزدیک برسند، به تنها دکاندار آن منطقه بفروشند و در بدل آن مقداری قند و نبات مشهدی، یکی دو پاو چای و چند جوره پایزار و چند متر تکه برای پوشاندن عیال میخریدند و بر میگشتند. بر میگشتند به جایی که در زمستانهای طولانی آن گذری هیچ آدمیزادی به آن نمیافتاد و در تابستانها فقط هر از گاهی سر و کله جلابهای مال و حشم پیدا میشد.
کمتر کسی از این روستا پایش به مرکز بامیان و یا به کابل باز شده بود. از این میان فقط صفدرلی که باری رفته بود در مرکز بامیان تا از نمایندگی زراعت چند نهال بگیرد که اگر بخت با آنها یار بود، رشک را درخت کاری کنند. رشک آنقدر سرد بود و زمستانش طولانی که هیچ درخت میوهای در زمین آن ریشه نمیگرفت. از قضا، صفدرلی به گیر مامور دولت افتاد و برای عسکری به کابل برده شد و دو سال را مجبور شد برای پادشاهی ظاهرشاه عسکری کند. عسکری که نه، بیشتر به اردوگاه کار اجباری میمانست تا عسکری. او پس از دو ماه فراگیری نظم و انضباط عسکری در ریشخور کابل، باقی مانده دو سال را در راه کابل و جلال آباد در کار سرک سازی مجبور شد.
در این دو سال که صفدرلی گم بود، فقط یک بار برادر کوچکترش تا کهمرد و سیغان و تا مرکز بامیان رفته بود تا اگر ردپای از گمشدهاش پیدا کند. از هرکس پرسیده بود و نشانی گفته بود، لاجواب پس به خانه برگشته بود. گاهی پندارهای باطل زور شده بود تا باور کنند که صفدرلی حتما خوراک درندههای بیابان شده و دیگر برگشتی در کار نیست. چون جوان بود، قوی بود و جوانمرد روستای رشک، آشنا با طبیعت و درندههای وحشی آن، گمان می رفت که به یکی دو تا درنده تن ندهد. شاید هم سروکارش به دله دزدها افتاده و بخاطر چهار قیران ته جیبش او را به قتل رساندهاند و چند وجب خاک رویش ریختهاند. چه خیالهایی!
صفدرلی اما پس از دو سال در نیمه روز بهاری بازگشت، به خانهای خودش نیامد، به پدر و مادرش یک سلامی عسکری داد بدون اینکه بند کفشهایش را باز کند، راهش را از جلوی خانه به سمت خانهای خان کج کرد. مهتر روی صوفهای گلین جلوی خانهاش نشسته بود و به اسب سرخو مینگریست که چگونه نشخوار میکند. خان با دیدن صفدرلی یکه خورد، دهنش از تعجب واماند تا به خود آمد صفدر چند قدم به او نزدیکتر شده بود. خان زیر لب گفت: «خودش است. آری، خود نامردش است.» از جایش جست و دو سه قدم پیش گذاشت به استقبال راهگم کرده.
آن دو که بر دست و بازوی همدیگر بوسه میزدند، رشک نظاره میکرد. اهالی روستا، کوهها و چشمهها و جویبار در سکوت فرو رفته بودند و انگار همه چشم شده بودند و به بر و دوش گمگشتهای خود میدیدند. زربخت که تازه از دوشیدن نیمه روز گاوها خلاصی یافته بود، آتش به جانش افتاد. تند تند راه میرفت، دست پاچه شده بود، دور خودش می چرخید و نمیدانست کوزهای شیر را کجا بگذارد، دیگدان را روشن کند، چایجوش میسی کجاست، دست و پایش میلرزید. «آری آری خودش بود. به چشم سر دیدم که خودش بود». لرزش دستها، سوختن جان تا مغز استخوان به پیشگاه دل شهادت میدادند که صفدرلی برگشته است.
تا دیگدان راه بیافتد، تا چای دم شود، تا لرزش دست و پای زربخت گم که نه، کمتر شود، سر و صدای خان بلند شد: «زربخت او زربخت، کجایی او دختر، او کنچینی بیا صفدرلی آمده، بیا تو ره به شوی دادم، بیا برو خانهای بختت.» صفدرلی شال هندی، بخمل کابلی و یک جوره پایزار آهو ساخت چنداولی را آورده بود، از داخل توبرهاش بیرون آورد. شال را انداخت روی سر زربخت و بخمل و پایزار را گذاشت پیش پایش و چند سکهای شاهی را نیز کف دست خان گذاشت. اهالی روستا هم رسیده بودند، رهیده از حیرت و شادمان از وصلت زربخت و صفدرلی.
پدر صفدرلی بود که از دست عروسش گرفته بود و راهنمایی میکرد. «بیا دخترم، بیا. زمین پیش خانه مال تو، اسب سرخو از تو، زمینهای آرال از تو.» زربخت اما هیچ کدام را نمیخواست. او صفدرلی را میخواست، چشمهای زلال جوانی او را، سینهای فراخ او را و قلب تپنده ای او را. او صفدر را میخواست که زنده بود و حالا در کنارش راه میرفت. همان که پیش از رفتن برای زربخت دمبوره مینواخت، همانی که صد دل عاشق بود و همانی که برای ساختن رشک دو سال و اندی گم بود. شور و ولوله افتاد، گوسفند در پیش پای زربخت سربریده شد و اسب سرخو زین شد. اول صفدر جست روی اسب خودش را محکم کرد، بعد از دست زربخت گرفت و کشیدش بالای اسب و سرخو شروع به تاختن کرد. یکی و دو نگفته گرد و خاک از زیر سم اسب به هوا شد و چشمهای اهالی روستا رد عروس و داماد را فقط از خاک و باد پی می گرفتند. تا برگردد، عروس اگر قدرتمند بود، از اسب نمیافتد.
برگشتند، زربخت نیافتاده بود. مردان در قی و پی کردن گوسفند و تدارک شام بودند. زنان در آمادگی بزم و رشک و روستای رشک غرق در نشاط و شادی بود. در این میان فقط پدر صفدر که در نبود پسر غصهدار شده بود، ضعیف و رو به زوال گذاشته بود، میرفت گوشهای تا سرفههایش را از صفدر پنهان نگهدارد. ضعف میآمد سرش اما به زور خودش را نیرومند نشان میداد. تا شام و تا چراغهای الکین روشن شد تا دیگ به کاسه شد و کاسه سر سفره رسید، برای پدر صفدر هفت خوان رستم تمام شد. دیگر که نمیشد، جاجیم را به دهنش میگرفت و سرفهاش بند نمیآمد. شب به جلالش نرسید که پیرمرد بیامان شد. چشمها گود رفت، دست و پاهایش سرد شدند، تا راستش کنند طرف روزگم، طرف قبله، جان سپرد. انگار منتظر پسرش بود تا ببیند و برود.
شادی رشک به غم تبدیل شد. چه حیرتهای که امروز در رشک اتفاق افتاده بود، برگشت صفدر پس از دو سال، مراسم خواستگاری و طویاش با زربخت و حالا مرگ پدرش. شب که نمیشد به کفن و دفن برسند. باید شب زندهداریاش میکردند تا روز روشن شود و مراسم خاکسپاری را برگزار کنند. مگر شب را چگونه به صبح برسانند؟ ملا نبود، قرآنخوان هم که نبود در این چهار خانوار. اشک و گریه و ماتم چقدر؟ نمیکشید تا صبح. صفدرلی از بس که نمیدانست چه کار کند و اول به کدام کارش برسد، دمبورهاش را از کنج که به میخ چوبی آویزان بود گرفت. «چه کار میکنی؟» هیچ خان کاکا، از قدیم گفتهاند: «یک سر گلیم غم و سر دیگر آن شادی.»
مصیبت و شادی در رشک، جایی که آواز خر به خدا نمیرسید. صفدرلی زیر سر پدرش نشست، دمبورهاش را سور کرد، در این دو سال از همقطاران قطغن و هرات و بادغیس کوکهای بیشتری آموخته بود. اگر هزاره نمیبود و کارش به سرکسازی و شکستن سنگ با سرنگ نمیکشید، حتما جای برای خودش در دربار شاهی پیدا میکرد. حالا هم بد نبود، همین دست به دمبوره بودنش باعث زنده ماندنش شده بود وگرنه مثل هزاران انسان در اردوگاههای کار اجباری کشته میشد. صفدرلی آن شب تا صبح زیرسر پدر بیجانش دمبوره نواخت و بیت خواند. چه بیتهایی هم خواند: بخوانم بیت سیغانی به نامت/ ده خو باشی بسوزه استخوانت.» شب که به صبح رسید، از جایش برخواست و با مردان دیگر رفت خاک را یکی دو زانو کند و پدرش را دفن خاک کرد.