یکشنبه 16/ 2 / 1403
بررسی تحولات افغانستان

تنور داغ

عمه‌‌گلبخت بیوه بود. بیوه‌ی پنجاه ساله. به اندازه تمام عمرش رنج و زحمت و بدبختی کشیده بود. ولی فرزندش را خوب بزرگ کرده بود. زین‌الله را. فقط او را داشت و تمام زندگی‌اش را گذاشته بود در گرو او. آبرومندانه و درست. از درد و زخم‌زبان و بی‌مهری‌های بی‌شمار گذشته و پسرش را رسانده بود به بیست سالگی. از اینکه تمام قریه زین‌الله را می‌پسندید، از اینکه ملا و رعیت تحسینش می‌کرد، از اینکه هرجا حرف از نزاکت و احترام و اخلاق شایسته زین‌الله بود، عمه‌گلبخت به خودش افتخار می‌کرد، به نوع تربیت کردنش، به این همه تمجید و آفرین. مباهاتش می‌شد که راه پروراندن را درست رفته. تازه از زندگی‌اش لذت می‌برد، تازه می‌فهمید خوشحالی چیست!
وقتی جوانان قریه تصمیم گرفتند بروند ایران، زین‌الله هم با آنها راهی شد. جوان شده بود. ایران رفتن و این مسافرت و مهاجرت تکراری جزء سرنوشت مردم ما بود. می‌رفتند و می‌آمدند و پیر می‌شدند. با اینکه در نبود او عمه‌گلبخت باید تنهایی می‌کشید، ولی برایش اجازه داد. صورت پسرش را بوسید، پیشانه‌اش را بوسید: مرد شدی، مردتر باید برگردی!
شنیده بود سفر آدم‌ها را پخته‌تر می‌کند، مردهارا مردتر. با این اندیشه، منتظرش بود. منتظر پسر مسافرش. منتظر روزهای بهتر از این. شادی‌ها و خوشحالی‌های بیشتر از این.
دو سال را که زین‌الله در ایران سپری کرد، مدام ازش احوال و خبرهای خوب می‌آمد. آنهایی که برمی‌گشتند، از شخصیت و رفتار خردمندانه زین‌الله با همکاران و صاحب‌کارش صحبت می‌کرد. چیزی که مادرش انتظار داشت. چیزی که اورا خوشحال می‌کرد.
پارسال اوایل خزان زین‌الله از ایران برگشت. حال مادرش را نمی‌شود به این سادگی وصف کرد. چه جشنی، چه استقبالی، چه حس فوق‌العاده‌یی. گوسفند قربانی کرد. مردم روستا را “شوربا” داد و هیچ‌چیزی کم نگذاشت. پسرش آمده بود و قرار بود زندگی پررنگ‌تر شود، خانواده بزرگ‌تر شود و دخترهای زیادی را تاکنون برای زین‌الله دیده بود. فقط چیزی که ناراحتش می‌کرد، این بود که زین‌الله پژمرده و آشفته می‌نمود. چشم‌های کوچک، بینی فشرده‌ و صورت گردش مثل سابق نبود؛ گویا بی‌خوابی صد ساله داشت. او نگران بچه‌اش بود و می‌پرسید چرا خوشحال نیستی؟ چرا مثل گذشته نمی‌خندی؟ زین‌الله فشار و تاثیر کار ایران را پیشکش می‌کرد. صبح‌ها هردو روی صفه گلی خانه خود می‌نشستند، عمه‌گلبخت نان گرم می‌پخت، از دخترها صحبت می‌کرد، از آینده، از اینکه زندگی را چطور به میل دل‌شان ترتیب و تنظیم کنند. بعد به زانوهایش می‌زد، بلند می‌خندید و می‌گفت: تو رقم بچه بدقار و بدخوی را ولگه هیچ کس دختر بدهد، کمی بخند بدنمود! زین‌الله از رفتار مادرش خوشحال نمی‌شد.
مدتی اینگونه گذشت. بدون خوشحالی و امیدواری زیاد. عمه نمی‌توانست اخلاق بچه‌اش را تغییر بدهد. ناکام بود. مردم هم با عمه‌گلبخت مشکوک برخورد می‌کرد. مثل سابق نبود. خبری از تمجید و تحسین قدیمی هم نبود. کسی از زین‌الله صحبت نمی‌کرد. کسی چیز خوشحال کننده در مورد او نمی‌گفت.
بلاخره یک صبح خواست با زین‌الله جدی و محکم صحبت کند. خواست دلیل این کسالت و خواب‌های طولانی و کم‌حرف‌ زدن و بی‌حالی را بپرسد. بلند صدایش زد. زین الله نبود. باد سردی می‌وزید. قریه ساکت و آرام بود. ناگهان نظرش تغییر کرد. شاید عاطفه و حس مادرانه قلبش را نرم کرد، نخواست چیزی بگوید و دست به سرزنش بزند: بچه حتما خسته کار است، خسته ایران، نه نه، نباید فشار بیاروم، خودش خوب می‌شود!
هیزم و خاشاک را مابین تنور قرار داد. آتش زد، ظرف‌های آب و “چای‌جوش”‌های سیاه را بالای تنور داغ گذاشت: تا آتش صاف می‌شود، بروم “قوریه” گوسفندهارا پاک کنم.
از زینه پایین شد، جاروب دسته بلند را گرفت و سمت آغل گوسفندها رفت که چند قدم دورتر از خانه قرار داشت. در انتهای دره، برگ درختان زرد شده بود، هوای خنک می‌آمد و گوسفندها روی تپه کنار خانه آرام می‌چریدند. چشمش به خروسی افتاد که از روستای پایین آمده بود و دنبال ماکیان‌ها می‌دوید، با دیدن این صحنه خنده‌اش گرفت و همانطور وارد قوریه گوسفندها(آغل) شد. ولی ناگهان به‌جایش خشک شد. آنجا چیزی را دید. آنجا چیزی حالش را بد کرد. آنجا کسی نشسته بود. آنجا کسی سرش مابین زانوهایش خم شد بود. آنجا دود به هم پیچیده بود. بیگانه نبود. زین‌الله بود. فندک، زر ورق و سیگار نیم‌سوخته از دستش به زمین افتاد. چشم به چشم شدند. عمه‌گلبخت نمی‌خواست باور کند. ولی واقعیت داشت. زین‌الله با چشم‌های خون‌گرفته، با حال بد و آشفته مادرش را می‌نگرست. مادری که حرف نمی‌زد، مادری که قلبش شکسته بود و نمی‌دانست چه بگوید. زود رفت که دستش را ببوسد، رفت که اظهار عجز و ندامت کند. پشیمانی و فریاد و دروغ. صدایش سنگین بود. خماری و بی‌تابی گلویش را گرفته بود: مااادر… آآآبی…
معنایی نداشت. عمه‌گلبخت سرش را تکان داد. دست پسرش را از روی دستش برداشت. قلبش درد کرد. تنش درد کرد. آهسته به‌سوی خانه گام برداشت. تمام زندگی از جلو چشمش می‌گذشت. به پسرش می‌اندیشید، به شوهر متوفایش، به آینده، به زندگی‌ای که داشت درون آغل گوسفندها می‌سوخت. گویا در یک جهان دیگر قرار داشت. گویا درون یک کابوس آزاردهنده تقلا می‌کرد. چای‌جوش‌هارا از روی شعله‌ آتش برداشت، نه حرفی را می‌شنید و نه هیچ یک از صداها برایش معنی داشت. آتش صاف نشده بود. تمام زواله‌هایی را که به ترتیب و امید چیده و آماده کرده بود، بغض‌آلود مابین تنور انداخت. بوی آرد و نان سوخته همه جا را پر کرد، قریه را پر کرد. می‌دانست زندگی‌اش دچار چه بیماری‌ای شده. به خودش نفرین کرد. به سرنوشت. به راهی که رفته بود. فکر کرد یک جای کار، یک فصل تربیت، یک نقطه‌ای در زندگی‌اش می‌لنگیده. فکر کرد راه تربیت را درست نرفته. او می‌دانست مسیری را که زین‌الله می‌رود، بدتر از مردن است، دشوارتراز مرگ و هر نوع بیماری. راهی را که شوهرش رفته بود، حالا بچه‌اش نیز می‌پیمود. یادش آمد که صفرعلی شوهرش میان دود و درد و تریاک و مواد و دل‌بدی و خماری چه روزهای بدی را سپری کرده بود. به یاد آورد که دقیقا درون همین آغل لعنتی مرده بود، جان داده بود و تمام تنش مثل سگ دریایی آماس کرده بود. آه، چه سرنوشت غریب، چه امیدهای واهی، چه مسیر غم‌انگیزی. مرگ شوهرش را فراموش کرده بود، دردها و تحقیرهایی که بابت او کشیده بود، فراموشش می‌شد. ولی نمی‌دانست حالا چه کند! نمی‌دانست از کجا و چگونه شروع کند. سرش درد می‌کرد. زندگی‌اش تهوع‌آور شده بود. تحمل چیزی را نداشت. زانوهایش را بغل کرد و گریست. زیاد گریست. آرام نمی‌شد، امیدی برای آرام شدن نبود. آه، درد و این رنج مضاعف.
زین‌الله تلو تلو به‌سوی مادرش می‌آمد، چیزی را خوب نمی‌دید، فقط خماری و بی‌تابی خودش را حس می‌کرد.
ساعات بعد وقتی سر و صدا بلند شد، وقتی مردم روستا خبر شدند که عمه‌گلبخت درون تنور افتاده، کمی دیر شده بود. به سختی جسد سوخته‌ی اورا بیرون کشیدند. صورتش سوخته بود، چشم‌هایش سوخته بود، قلبش سوخته بود، آرزوهایش سوخته بود.
خشنود خرمی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *